ردّ ِ فکر

خانه دوم من

ردّ ِ فکر

خانه دوم من

MY Self portrait

 

 

یلدا مبارک

عشق( شعری از امیلی دیکنسون)

عشق دریچه ای است برای زندگی  کردن

 و عقبرفتی برای مرگ، 

آغازی برای خلقت  

و  نشانه ای برای دم زدن  

 

*** 

محبوبم 

آنهنگام که گل های سرخ از شکفتن باز می ایستند

و شقایق ها نیز 

  آنهنگام که زنبور های درشت  در پروازی موقرانه 

از کنار خورشید  می گذرند 

 دستهایی که 

دز یکی ازین روزهای تابستانی

از بهم پیوستن دست می کشند  

  در فصلی زرد 

لحظه را بی اساس

و شکوفه ی مرا  از نیایش  باز می ستانند * 

 

 


بازگردانی از دفتر شعرهای امیلی دیکنسون،  

بازگردان صفورا شویکلو

چطور اینهمه لغات زبانو یاد بگیریم؟؟

یادتونه توی دبستان چطور کلمات ا یاد گرفتیم و بعدها در مقاطع بالاتر یادگرفتیم که کلمات رو به اجزای مختلف تقسیم کنیم و مصدر ها ، پیشوند ها و پسوندهای کلمات رو پیدا کنیم و با اونها کلمات جدیدی بسازیم وبراشون همخانواده درست کنیم؟ در یادگیری یک زبان به غیر از زبان مادری هم باید پس از مدتی این توانایی را در خودمون ایجاد کنیم و بتونیم کلمات را به اجزای اون تقسیم کنیم، مصدر و پسوند و پیش وند ها رو بشناسیم و بتونیم از هم تفکیک کنیم، مزایای یادگیری این موارد:...

- قابلیت تشخیص کلمات، فعل ها، و ... از هم 

-...

ادامه مطلب ...

فرفره ی خیلی خیلی رنگی

روی صندلی کافه نشسته ام، می خندم. دارم با بغل دستیم منچ بازی می کنم! مار و پله اش عوض شده حالا شده شکل های انگری برد، تیرکمان و پرنده سیاه خشمگین که اگر بروی رویش سقوط می کنی به پایین، من تاس می اندازم، او هم تاس می اندازد، تاس انداختن او خبرنگارانه است و تاس انداختن من کالیبره نیست! می بازم.

کادوها را باز می کنند، من چیزی نیاورده ام.نمیدانستم که این دور همی یعنی تولد. خودم و کارهایم را پیچانده ام که بیایم کیک بخورم با یک فنجان هات چاکلت توی خیابان میرداماد که محل کافه را از توی گوگل مپ پیدا کرده ام . حتی زمان رسیدن به انجا را هم به صورت پیاده تخمین زده است!درست تخمیت زده بود 2-3 دقیقه مانده به 17 عصر آنجا بودم 17.5 دقیقه پیاده روی.

کیک می آورند، "ر" کیک به دست کمی قر می دهد و من توی افکارم به این فکر می کنم که من 4 جلسه پیش "ر" رفته ام تا 3دی مکس یادبگیرم و دیگر نرفتم و هر دو خودمان را زده ایم به آن کوچه که اصلا 3دی مکسی و کلاسی نبوده است، "س" شمع را فوت می کند . 26 سالگیش را فوت می کند و دودها می رود بالای سرش. ما همگی دست می زنیم. و من نمیدانم چرا ناراحت می شوم. آها قبل تر از این ناراحت شده بودم، وقتی کادو ها را باز کردند. وقتی کتابهای زبان خارجی آن ور آبی را دیدم و فهمیدم که " س" بعد سربازی رفتنی خواهد شد.یعنی از قبل ترها فهمیده بودم. اما باز توی فکرم و در همان حال هم چهره ام دارد از خنده می ترکد. نیش هایم تا بنا گوش باز است، انقدر که گوشواره ام از گوشم می افتد و من در همان حال گوشواره را داخل سوراخ گشاد گوشم می کنم. ما باز توی فکرم که "ُس" چه حیوان و منظره ای دوست دارد؟ البته او یک هرمسی به تمام معنا است. توی همین فکر ها فرفره چوبی را روی میز می چرخانم. و از مگس هایی که در بچگی توی قوطی فیلم زندانی می کردم حرف می زدم! فرفره می چرخد و با هر ترکیب رنگ روی فرفره، ذهن من هم می چرخد، اخر از همه دهان ذهنم باز می شود و به "س" می گویم 1 تابلوی آبرنگ برایت کشیده ام. البته باز ذهنم می چرخد. بوی عطر زیپپو می پیچد .پیس.پیس. فلاش های دوربین روشن و عکس گرفتن ها شروع شده است، هی اینور و آنور. من هم 2-3 تایی عکس می گیرم با "زینب". آخرهای ساعت میبینم تعداد مردها دارد بیشتر می شود و من و زینب ترجیح میدهیم جمع مردانه را ترک کنیم تا آنها بتوانند راحت بالاتنه ای و پایین تنه ای و خلاصه حرفها و جوکهای مردانه بزنند."س" می اید بدرقه مان، نگاهش می کنم نمیدانم چرا اشک توی چشمهایم ناگهان مثل فرفره می پیچد.البته عینک داشتم خدا را شکر. از کافه می زنم بیرون و تنها همان 17.5 دقیقه راه را بر می گردم. هوا عالیست. خیابان ولیعصر خلوت است و جان و ذهنم از اکسیژن پر می شود.

ناگهان یک همراه جدید صدایم می کند و می خواهد تا مسیری هم قدم شویم. این فرفره ی ذهن من هنوز می چرخد و با او هم قدم می شوم. از دوچرخه می گوییم! از هر چیزی که دارای چرخ باشد صحبت می شود. فرفره ذهنم دارد کار می کند و هر چه وسیله چرخدار است را وادار به چرخاندن می کند، به اخر مسیر که میرسیم خداحافظی می کنم . می گوید باز هم ببینیم هم را؟ می گویم نه. در همین حد پیاده روی کافی بود دیگر نمی خواهم . فرفره ذهنم خیلی تند می چرخد، آنقدر که سرم را درد آورده، حالت تهوع گرفته ام. خودم را داخل تاکسی می اندازم و می روم خانه. دیگر نمی توانم فرفره ذهنم را نگه دارم، اصطکاک ندارد که بایستد.کمی شام می خورم و یک عدد پیامک روی صفحه ی موبایلم میبینم" ممنون که اومدیو ممنون از حضور دوست داشتنیت، ممنون که هستی، قربانت س"

اسمارتیسهایم را می خورم می روم می خوابم. و دعا می کنم فرفره ذهنم بایستد.

من خواب می بینم که مرده ام. بالای سر تابوتم ایستاده ام و "س" می خواهد تابوتم را بگیرد اما نمی شود.

"س" خواب دیده است که من با او حرف نمی زنم، قهرم، به من دست می زند و من غیب می شوم. دستش به من نمیرسد.

فرفره ذهنم دیگر ایستاده است.حالا دارم تابلوی آبرنگم را آماده می کنم تا تصویری بکشم برایش . شاید ببری بکشم. یا یک پروانه ی خیلی رنگارنگ، و یا یک فرفره خیلی خیلی رنگارنگ.

این مادر بزرگه خونه ی مادربزرگست

موهایم را مرتب می کنم و روی صندلی می نشینم و مثل همه اتاق های بیمارستان همه از احوالات و چرایی بستریشان می گویند. اما من در یک خلسه ای عجیب فرو می روم، خلسه ای از یک نگاه، از یک نگاه 86 ساله روی تخت میانی اتاق، چقدر این چهره اشناست، انگار سالیان مدیدی است که می شناسمش، او با ان چشمهای ابی و من با چشمهای قهوه ای روبروی هم به هم لبخند می زنیم .

پرستار که می اید می گوید چطوری مادر جان! این مادر بزرگه خونه ی مادربزرگست! راست می گویید عین اوست. با همان روسری شطرنجی رنگی که به دور گردنش گره زده و با همان صورت گرد و چانه ی جلو افتاده و فرو رفته، با همان ظرافت حرفها، لهجه ی قزوینی دارد، حرف زدنش شیرین است و با هر نگاه فقط لبخند است که بر لبهایش می بارد.

تخت کنار پنجره اتاق زن 57 ساله ای نشته که یک دستش تلفن است و مرتب نق روزگار را می زند،به خاطر دیابت و عفونت کلیه بستریست. مادر بزرگ قصه من اما با دخترش دارد ورزش می کند روی تخت، یکی از رگ های وردی به مغزش گرفته است و سکته مغزی را رد کرده وریه هایش عفونی شده . رگی برایش نمانده که سوزن نشده باشد! و یک انژیوکد کنار دست چپش گذاشته اند. دستهایش کبود است. شب دخترش میرود و او را به من می سپارد، من روبروی صندلی می نشینم و فقط نگاهش می کنم، مراقبش هستم، دارویش را درون دیافراگم می زنند و او با همان قیافه از درد شکمش شاکیست. من کتابهایم را می خوانم. او هر از گاهی بلند می شود و اه می کشد، تسبیح را دستش می دهم و می گویم مادر جان صلوات بفرست خوابت ببرد. صلوات می فرستدو در همان حال نشسته چرت می زند. و این قضیه تا خود صبح ادامه دارد...

صبحانه را می اورد،در حال صبحانه خوردن است که پرستار می اید و سرم داروییش را وصل می کند اما رگش دارو پس می زند، نمی تواند رگ دیگری پیدا کند، فکر کنم 5 پرستار رگهایش را امتحان کردند تا بالاخره ششمین پرستار یک رگ جاندار پیدا کرد و قطره چکان سرم مثل ابشار سرازیر شد توی لوله هدایت.. پیرزن اما بعد گریه کرد. اشک ریخت.اما شکایتی نکرد، نق نزد، ولی کودک درونش قهر کرد، صبحانه اش را کنار زد. برایش چایی سیرین درست کردم، لقمه گرفتم و دستش دادم. کانال تلویزیون را عوض کردم تا او سرگرم دیدن روستاها بشود، او منتظر دخترش بود چشم انتظار! می توانستم این را از چشمهایش بخوانم،...

ساعت ملقات که شد، وقتی که دختر و پسرش امدند( هردو پیر بودند) چهره اش گشاده شد، آزاد ورها لبخند میزد، مرا به دخترش اشاره داد و من فقط گفتم کاری نکردم، با خودم می گفتم او برای من امید بود وبس. در اخر پیشانیش را بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم.

آن زن کنار پنجره آن روز مرخص شد، تمام وسایلش را برد حتی گل سرخش را، با شوهرش رفت،نق زنان رفت، ناهار را خورد و رفت، جابش 1 زن 43 ساله امد که بعد از 20 سال صاحب دختری شده بود، کرد بودند،مشکوک به ام اس بود، اما من از قیافه اش فهمیدم که راه سختی در پیش دارد..

وحالا من در خانه ام با 2 کتاب تمام کرده در انشب، و یک دلتنگی ساده و عمیق . دلم عاشقش شده است انگار، دلم برایش تنگ شده، پیرزن را می گویم.