ردّ ِ فکر

خانه دوم من

ردّ ِ فکر

خانه دوم من

سوسوی فانوس نگاه تو...

سوسوی فانوس نگاه تو
آرامش این راه تاریکه
ارابه شب عطرتو اورد
یعنی که راه خونه نزدیکه ...

 
از هر مسیر سرد و طوفانی
انگار قبل از من گذر کردی


هر جا که رفتم حرفی از گل بود
شاید تو هم با من سفر کردی
تو جرات رفتن به من دادی
وقتی که دیدی خیس بارونم
من جاده های خاطره سازو
همیشه به قلب تو مدیونم
من وازه های آشتی باتو
تو راز لبهای فرو بسته
انکار حسم دیگه ممکن نیست
پلی که از من به تو پیوسته
دنبال هر مسافر خسته
حتما یکی چشمش به راه مونده
تحمل یه فصل دور از تو
سهم من از این ماجرا مونده
چشمای سبز سرزمین من
منتظر سحر قدمهاته
میچرخه سنگ آسیاب عشق
با خون گرمی که تو رگهاته
از معبر چشمای معصومت
بغض تو میرسه به خاموشی
تو صخره رو به روی بورانی
تو ساکن شهر فراموشی


لینک آهنگ اینجا

خرده ستمگری ها

 

خرده ستمگری ها از همان زمان خلقت ادمی  شروع شد از همان موقع که هابیل و قابیل دست به گریبان هم شدند.و خون برادری ریخته شد.و آن وقت که حکومت ها شکل گرفتند که برای کسب قدرت، تمامی سپیدی ها را به سیاهی مبدل کرده و در سایه خود به تفریح پرداختند. آن وقت که بردگانی را از مشرق زمین به مغرب نیل  می بردند برای ساختن خانه های بلند تا آسمان، اهرامی سنگی، چه پای ها که نلغزید و چه جسد ها در گودال ها و دخمه های نزدیگ این ساختمان های بلند روی هم ریخته نشد. چه قصر هایی که لابلای سنگ هایشان  به خون دست های بردگان آغشته شد.و آدمی ناامید تر. 

پیامبرانی که آمدند و بردگی روح و جسم را آزاد کردند. اما چه سود که در زیر دخمه حقارت ها ادمیانی هنوز پادشامی می کردند.چه انگاه که کشتی نوح برپا شد، چه آنگاه که خواسته های یهودیان موسی را. تا آمدن مردی به نام محمد از کوه که نامش جز مهربانی نبود. خرده ستمگری ها هنوز بود! سنگهای بر افتاده بر شانه هایش،سوختن و له شدن بردگانی که می خواستند آزاد باشند در زیر شن ها و سنگهای سوزان صحرای.تا جنگ های بی سود و زیانبار برای قدرت، این پادشاه همیشه در سایه! تا آنجا که ردپای  آن  در محراب هم دیده شد. روی سر عدالت وشمشیری که عدالت را گسیخت. و چه خانه ها که به نام سنت و جهاد و زکات غارت شد.چه سرها و کتاب ها بر روی نیزه نرفتند و چه کودک ها میان تیر ها از خنده افتادند. عدالت  ترسیده بود.خرده ستمگری ها لابلای زنجیر پاها آواز می خواندند، لابلای تمامی گرسنگی های کودکی خمیده میان بازوان مادرش. این پادشاه سایه بر خورشید... 

و حالا ستمگری ها رویی دیگر دارد.ستمگرانی در خفا  آنانی که  می خوانند و وعظ می کنند، انها همان فرعونیان قدیمند با  صورتکی جدید. آنهایی که برای  گریه انداختن مردمان با هم  مبارزه می کنند. و تمام استدلالهایشان بر منشور عدالت خودخواهی است!  درخت ها، آب ها و کو ه ها هم از سایه هاشان در امان نیستند.خرده ستمگری ها هستند و ادامه دارند.  

 "ما  هنوز هم برده ایم، بدون آنکه بدانیم اربابمان کیست و از کجا غارت می شویم.  تمام این قدرت ها را با محرومیت ها می چرخانیم و سهم ما بقدری است که فقط بتوانیم فردا را نیز کار کنیم"*   

 

 

 

 

 

*با اقتباس از  کتاب آری اینچنین بود برادردکتر علی شریعتی*

بوطیقای بودن

مرسده ی عزیزم،

یادت هست همه ی روزهای بی قراری هایمان را؟ روزهای شگرف خواستن ها، زیستن ها و شهود ترک کردن هایمان؟ شهودِ ترکِ یک عصیان  بخردانه.  آن وقوع تلاطم  موج های بی چشم را؟

یادت هست؟  حرفهای بوطیقایی کوچک و بزرگ، رفت و آمدِ نا آرامی های بی شبهه و خوشحالی های بی برگشت را؟

روزگار عجیب می تازد، می بلعد، می زاید، می راند، می خواهد و می پیراید. گاه که  دستهایش بر سینه مان سنگین است  وگاه  برای نوازش رویاهایمان بس سبک  و نرم.

چگونه مستی ِ های یک شراب  می تواند این بوطیقا را دور کند و چگونه سیلیِ روزگار می تواند آن را بر دیوار بنشاند. قدمهایش را به شماره نگیرد و بودنش را نخواهد؟ باور نداشته و نخواهم داشت.

من و تو یاد گرفتیم برای رسیدن گاهی باید بی جنگ بود و گاهی همچون تیغه ی شمشیر برنده.

من وتو یاد گرفتیم  این بوطیقای صبر و همدردی را.

تصمیم داشتن سفره ی جدید شجاعتی است که در وجود تو جاری و باقیست و خواهد ماند.

و بوطیقای بودن لبخند رضایت تو همچنان برای من جاری  است چونان رودخانه ای که می رود. 

 

همه ی دنیا هم اگر نداند، من که می دانم!

با چمدانی کوچک آمدم

جابجایی حرفهای زیادی را در بردارد، مثل چمدان می ماند، چیزهایی را باید بگذاری  و چیزهایی را باید با خودت ببری، جابجایی باید مثل جابجایی یک بردار باشد با مختصات جدید ورنه کاری انجام نشده است. گذشتن و وارد شدن به دنیایی نو برای رسیدن به انچه که می خواهی. 

تصمیم هایی می گیری ضرب العجلی در عرض 3 دقیقه( به احتساب سرعت )  

اینجا شاید بشود بیشتر ماندو شاید بیشتر و راحت تر آمد و سری زد.  

پس سلام.