ردّ ِ فکر

خانه دوم من

ردّ ِ فکر

خانه دوم من

چطور اینهمه لغات زبانو یاد بگیریم؟؟

یادتونه توی دبستان چطور کلمات ا یاد گرفتیم و بعدها در مقاطع بالاتر یادگرفتیم که کلمات رو به اجزای مختلف تقسیم کنیم و مصدر ها ، پیشوند ها و پسوندهای کلمات رو پیدا کنیم و با اونها کلمات جدیدی بسازیم وبراشون همخانواده درست کنیم؟ در یادگیری یک زبان به غیر از زبان مادری هم باید پس از مدتی این توانایی را در خودمون ایجاد کنیم و بتونیم کلمات را به اجزای اون تقسیم کنیم، مصدر و پسوند و پیش وند ها رو بشناسیم و بتونیم از هم تفکیک کنیم، مزایای یادگیری این موارد:...

- قابلیت تشخیص کلمات، فعل ها، و ... از هم 

-...

ادامه مطلب ...

فرفره ی خیلی خیلی رنگی

روی صندلی کافه نشسته ام، می خندم. دارم با بغل دستیم منچ بازی می کنم! مار و پله اش عوض شده حالا شده شکل های انگری برد، تیرکمان و پرنده سیاه خشمگین که اگر بروی رویش سقوط می کنی به پایین، من تاس می اندازم، او هم تاس می اندازد، تاس انداختن او خبرنگارانه است و تاس انداختن من کالیبره نیست! می بازم.

کادوها را باز می کنند، من چیزی نیاورده ام.نمیدانستم که این دور همی یعنی تولد. خودم و کارهایم را پیچانده ام که بیایم کیک بخورم با یک فنجان هات چاکلت توی خیابان میرداماد که محل کافه را از توی گوگل مپ پیدا کرده ام . حتی زمان رسیدن به انجا را هم به صورت پیاده تخمین زده است!درست تخمیت زده بود 2-3 دقیقه مانده به 17 عصر آنجا بودم 17.5 دقیقه پیاده روی.

کیک می آورند، "ر" کیک به دست کمی قر می دهد و من توی افکارم به این فکر می کنم که من 4 جلسه پیش "ر" رفته ام تا 3دی مکس یادبگیرم و دیگر نرفتم و هر دو خودمان را زده ایم به آن کوچه که اصلا 3دی مکسی و کلاسی نبوده است، "س" شمع را فوت می کند . 26 سالگیش را فوت می کند و دودها می رود بالای سرش. ما همگی دست می زنیم. و من نمیدانم چرا ناراحت می شوم. آها قبل تر از این ناراحت شده بودم، وقتی کادو ها را باز کردند. وقتی کتابهای زبان خارجی آن ور آبی را دیدم و فهمیدم که " س" بعد سربازی رفتنی خواهد شد.یعنی از قبل ترها فهمیده بودم. اما باز توی فکرم و در همان حال هم چهره ام دارد از خنده می ترکد. نیش هایم تا بنا گوش باز است، انقدر که گوشواره ام از گوشم می افتد و من در همان حال گوشواره را داخل سوراخ گشاد گوشم می کنم. ما باز توی فکرم که "ُس" چه حیوان و منظره ای دوست دارد؟ البته او یک هرمسی به تمام معنا است. توی همین فکر ها فرفره چوبی را روی میز می چرخانم. و از مگس هایی که در بچگی توی قوطی فیلم زندانی می کردم حرف می زدم! فرفره می چرخد و با هر ترکیب رنگ روی فرفره، ذهن من هم می چرخد، اخر از همه دهان ذهنم باز می شود و به "س" می گویم 1 تابلوی آبرنگ برایت کشیده ام. البته باز ذهنم می چرخد. بوی عطر زیپپو می پیچد .پیس.پیس. فلاش های دوربین روشن و عکس گرفتن ها شروع شده است، هی اینور و آنور. من هم 2-3 تایی عکس می گیرم با "زینب". آخرهای ساعت میبینم تعداد مردها دارد بیشتر می شود و من و زینب ترجیح میدهیم جمع مردانه را ترک کنیم تا آنها بتوانند راحت بالاتنه ای و پایین تنه ای و خلاصه حرفها و جوکهای مردانه بزنند."س" می اید بدرقه مان، نگاهش می کنم نمیدانم چرا اشک توی چشمهایم ناگهان مثل فرفره می پیچد.البته عینک داشتم خدا را شکر. از کافه می زنم بیرون و تنها همان 17.5 دقیقه راه را بر می گردم. هوا عالیست. خیابان ولیعصر خلوت است و جان و ذهنم از اکسیژن پر می شود.

ناگهان یک همراه جدید صدایم می کند و می خواهد تا مسیری هم قدم شویم. این فرفره ی ذهن من هنوز می چرخد و با او هم قدم می شوم. از دوچرخه می گوییم! از هر چیزی که دارای چرخ باشد صحبت می شود. فرفره ذهنم دارد کار می کند و هر چه وسیله چرخدار است را وادار به چرخاندن می کند، به اخر مسیر که میرسیم خداحافظی می کنم . می گوید باز هم ببینیم هم را؟ می گویم نه. در همین حد پیاده روی کافی بود دیگر نمی خواهم . فرفره ذهنم خیلی تند می چرخد، آنقدر که سرم را درد آورده، حالت تهوع گرفته ام. خودم را داخل تاکسی می اندازم و می روم خانه. دیگر نمی توانم فرفره ذهنم را نگه دارم، اصطکاک ندارد که بایستد.کمی شام می خورم و یک عدد پیامک روی صفحه ی موبایلم میبینم" ممنون که اومدیو ممنون از حضور دوست داشتنیت، ممنون که هستی، قربانت س"

اسمارتیسهایم را می خورم می روم می خوابم. و دعا می کنم فرفره ذهنم بایستد.

من خواب می بینم که مرده ام. بالای سر تابوتم ایستاده ام و "س" می خواهد تابوتم را بگیرد اما نمی شود.

"س" خواب دیده است که من با او حرف نمی زنم، قهرم، به من دست می زند و من غیب می شوم. دستش به من نمیرسد.

فرفره ذهنم دیگر ایستاده است.حالا دارم تابلوی آبرنگم را آماده می کنم تا تصویری بکشم برایش . شاید ببری بکشم. یا یک پروانه ی خیلی رنگارنگ، و یا یک فرفره خیلی خیلی رنگارنگ.

من از همان کودکی عروسکها در آغوشم آرام بودند!

International Day for the Elimination of Violence against Women

25 نوابر" روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان"

مرا دوست داشته باش، برای روح لطیفم که از شقایق های وحشی است، از انجایی که نسیم خنک دریاها را از هزاران فرسخ دورتر همیشه به همراه دارم.

مرا مثل قویی سپید در بر گیر، نه برای خودت ونه برای جسم خاکیت بلکه برای شوری که در نگاه هایم امیخته می شود

دست بر روی بدنم آرام همچون رودخانه ای آرام نه و نگذار بدجنسان با دست هایی خشن خدشه بر این اندام بیندازند، که گاهی زخم هایشان تا ابد در روحم ماندگار خواهند شد،

نگذار این غروری که در حریر غریزه ام پیچیده شده، پاره شود و جای آن را گلیمی زخمت از خاطره ها و ترس های بد بگیرد، نگذار به جای خواب آرام کابوس های شبانه، دلهره و لرز و عدم اطمینان مرا در برگیرد.

گاهی به جای من باش، مادرانه ای آرام، من از همان کودکی عروسکها در آغوشم آرام بودند! خشم هایت را بر تنم مفروش! جنسیتت را بر بازوانم بی دلیل مکش و فریادی از بالاتر بودنت بر من نیفکن که سنگینش را تاب نخواهم آورد، روحم خواهد شکست،

تو شاید بخواهی و بتوانی با شهوت شهرت جنسیتت جسمم را به سخره بگیری ولی به یاد داشته باش روح من هرگز در دستان تو رها نخواهد شد.

بگذار در کنار هم باشیم ، نه بر دوش هم، در کنار هم در یک جاده با مهربانی و اکرام. من تو را به روح پاکت نزدیک خواهم کرد ....

بخوانید

سوسوی فانوس نگاه تو...

سوسوی فانوس نگاه تو
آرامش این راه تاریکه
ارابه شب عطرتو اورد
یعنی که راه خونه نزدیکه ...

 
از هر مسیر سرد و طوفانی
انگار قبل از من گذر کردی


هر جا که رفتم حرفی از گل بود
شاید تو هم با من سفر کردی
تو جرات رفتن به من دادی
وقتی که دیدی خیس بارونم
من جاده های خاطره سازو
همیشه به قلب تو مدیونم
من وازه های آشتی باتو
تو راز لبهای فرو بسته
انکار حسم دیگه ممکن نیست
پلی که از من به تو پیوسته
دنبال هر مسافر خسته
حتما یکی چشمش به راه مونده
تحمل یه فصل دور از تو
سهم من از این ماجرا مونده
چشمای سبز سرزمین من
منتظر سحر قدمهاته
میچرخه سنگ آسیاب عشق
با خون گرمی که تو رگهاته
از معبر چشمای معصومت
بغض تو میرسه به خاموشی
تو صخره رو به روی بورانی
تو ساکن شهر فراموشی


لینک آهنگ اینجا

خرده ستمگری ها

 

خرده ستمگری ها از همان زمان خلقت ادمی  شروع شد از همان موقع که هابیل و قابیل دست به گریبان هم شدند.و خون برادری ریخته شد.و آن وقت که حکومت ها شکل گرفتند که برای کسب قدرت، تمامی سپیدی ها را به سیاهی مبدل کرده و در سایه خود به تفریح پرداختند. آن وقت که بردگانی را از مشرق زمین به مغرب نیل  می بردند برای ساختن خانه های بلند تا آسمان، اهرامی سنگی، چه پای ها که نلغزید و چه جسد ها در گودال ها و دخمه های نزدیگ این ساختمان های بلند روی هم ریخته نشد. چه قصر هایی که لابلای سنگ هایشان  به خون دست های بردگان آغشته شد.و آدمی ناامید تر. 

پیامبرانی که آمدند و بردگی روح و جسم را آزاد کردند. اما چه سود که در زیر دخمه حقارت ها ادمیانی هنوز پادشامی می کردند.چه انگاه که کشتی نوح برپا شد، چه آنگاه که خواسته های یهودیان موسی را. تا آمدن مردی به نام محمد از کوه که نامش جز مهربانی نبود. خرده ستمگری ها هنوز بود! سنگهای بر افتاده بر شانه هایش،سوختن و له شدن بردگانی که می خواستند آزاد باشند در زیر شن ها و سنگهای سوزان صحرای.تا جنگ های بی سود و زیانبار برای قدرت، این پادشاه همیشه در سایه! تا آنجا که ردپای  آن  در محراب هم دیده شد. روی سر عدالت وشمشیری که عدالت را گسیخت. و چه خانه ها که به نام سنت و جهاد و زکات غارت شد.چه سرها و کتاب ها بر روی نیزه نرفتند و چه کودک ها میان تیر ها از خنده افتادند. عدالت  ترسیده بود.خرده ستمگری ها لابلای زنجیر پاها آواز می خواندند، لابلای تمامی گرسنگی های کودکی خمیده میان بازوان مادرش. این پادشاه سایه بر خورشید... 

و حالا ستمگری ها رویی دیگر دارد.ستمگرانی در خفا  آنانی که  می خوانند و وعظ می کنند، انها همان فرعونیان قدیمند با  صورتکی جدید. آنهایی که برای  گریه انداختن مردمان با هم  مبارزه می کنند. و تمام استدلالهایشان بر منشور عدالت خودخواهی است!  درخت ها، آب ها و کو ه ها هم از سایه هاشان در امان نیستند.خرده ستمگری ها هستند و ادامه دارند.  

 "ما  هنوز هم برده ایم، بدون آنکه بدانیم اربابمان کیست و از کجا غارت می شویم.  تمام این قدرت ها را با محرومیت ها می چرخانیم و سهم ما بقدری است که فقط بتوانیم فردا را نیز کار کنیم"*   

 

 

 

 

 

*با اقتباس از  کتاب آری اینچنین بود برادردکتر علی شریعتی*