ردّ ِ فکر

خانه دوم من

ردّ ِ فکر

خانه دوم من

بوطیقای بودن

مرسده ی عزیزم،

یادت هست همه ی روزهای بی قراری هایمان را؟ روزهای شگرف خواستن ها، زیستن ها و شهود ترک کردن هایمان؟ شهودِ ترکِ یک عصیان  بخردانه.  آن وقوع تلاطم  موج های بی چشم را؟

یادت هست؟  حرفهای بوطیقایی کوچک و بزرگ، رفت و آمدِ نا آرامی های بی شبهه و خوشحالی های بی برگشت را؟

روزگار عجیب می تازد، می بلعد، می زاید، می راند، می خواهد و می پیراید. گاه که  دستهایش بر سینه مان سنگین است  وگاه  برای نوازش رویاهایمان بس سبک  و نرم.

چگونه مستی ِ های یک شراب  می تواند این بوطیقا را دور کند و چگونه سیلیِ روزگار می تواند آن را بر دیوار بنشاند. قدمهایش را به شماره نگیرد و بودنش را نخواهد؟ باور نداشته و نخواهم داشت.

من و تو یاد گرفتیم برای رسیدن گاهی باید بی جنگ بود و گاهی همچون تیغه ی شمشیر برنده.

من وتو یاد گرفتیم  این بوطیقای صبر و همدردی را.

تصمیم داشتن سفره ی جدید شجاعتی است که در وجود تو جاری و باقیست و خواهد ماند.

و بوطیقای بودن لبخند رضایت تو همچنان برای من جاری  است چونان رودخانه ای که می رود. 

 

همه ی دنیا هم اگر نداند، من که می دانم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد