مرسده ی عزیزم،
یادت هست همه ی روزهای بی قراری هایمان را؟ روزهای شگرف خواستن ها، زیستن ها و شهود ترک کردن هایمان؟ شهودِ ترکِ یک عصیان بخردانه. آن وقوع تلاطم موج های بی چشم را؟
یادت هست؟ حرفهای بوطیقایی کوچک و بزرگ، رفت و آمدِ نا آرامی های بی شبهه و خوشحالی های بی برگشت را؟
روزگار عجیب می تازد، می بلعد، می زاید، می راند، می خواهد و می پیراید. گاه که دستهایش بر سینه مان سنگین است وگاه برای نوازش رویاهایمان بس سبک و نرم.
چگونه مستی ِ های یک شراب می تواند این بوطیقا را دور کند و چگونه سیلیِ روزگار می تواند آن را بر دیوار بنشاند. قدمهایش را به شماره نگیرد و بودنش را نخواهد؟ باور نداشته و نخواهم داشت.
من و تو یاد گرفتیم برای رسیدن گاهی باید بی جنگ بود و گاهی همچون تیغه ی شمشیر برنده.
من وتو یاد گرفتیم این بوطیقای صبر و همدردی را.
تصمیم داشتن سفره ی جدید شجاعتی است که در وجود تو جاری و باقیست و خواهد ماند.
و بوطیقای بودن لبخند رضایت تو همچنان برای من جاری است چونان رودخانه ای که می رود.
همه ی دنیا هم اگر نداند، من که می دانم!