موهایم را مرتب می کنم و روی صندلی می نشینم و مثل همه اتاق های بیمارستان همه از احوالات و چرایی بستریشان می گویند. اما من در یک خلسه ای عجیب فرو می روم، خلسه ای از یک نگاه، از یک نگاه 86 ساله روی تخت میانی اتاق، چقدر این چهره اشناست، انگار سالیان مدیدی است که می شناسمش، او با ان چشمهای ابی و من با چشمهای قهوه ای روبروی هم به هم لبخند می زنیم .
پرستار که می اید می گوید چطوری مادر جان! این مادر بزرگه خونه ی مادربزرگست! راست می گویید عین اوست. با همان روسری شطرنجی رنگی که به دور گردنش گره زده و با همان صورت گرد و چانه ی جلو افتاده و فرو رفته، با همان ظرافت حرفها، لهجه ی قزوینی دارد، حرف زدنش شیرین است و با هر نگاه فقط لبخند است که بر لبهایش می بارد.
تخت کنار پنجره اتاق زن 57 ساله ای نشته که یک دستش تلفن است و مرتب نق روزگار را می زند،به خاطر دیابت و عفونت کلیه بستریست. مادر بزرگ قصه من اما با دخترش دارد ورزش می کند روی تخت، یکی از رگ های وردی به مغزش گرفته است و سکته مغزی را رد کرده وریه هایش عفونی شده . رگی برایش نمانده که سوزن نشده باشد! و یک انژیوکد کنار دست چپش گذاشته اند. دستهایش کبود است. شب دخترش میرود و او را به من می سپارد، من روبروی صندلی می نشینم و فقط نگاهش می کنم، مراقبش هستم، دارویش را درون دیافراگم می زنند و او با همان قیافه از درد شکمش شاکیست. من کتابهایم را می خوانم. او هر از گاهی بلند می شود و اه می کشد، تسبیح را دستش می دهم و می گویم مادر جان صلوات بفرست خوابت ببرد. صلوات می فرستدو در همان حال نشسته چرت می زند. و این قضیه تا خود صبح ادامه دارد...
صبحانه را می اورد،در حال صبحانه خوردن است که پرستار می اید و سرم داروییش را وصل می کند اما رگش دارو پس می زند، نمی تواند رگ دیگری پیدا کند، فکر کنم 5 پرستار رگهایش را امتحان کردند تا بالاخره ششمین پرستار یک رگ جاندار پیدا کرد و قطره چکان سرم مثل ابشار سرازیر شد توی لوله هدایت.. پیرزن اما بعد گریه کرد. اشک ریخت.اما شکایتی نکرد، نق نزد، ولی کودک درونش قهر کرد، صبحانه اش را کنار زد. برایش چایی سیرین درست کردم، لقمه گرفتم و دستش دادم. کانال تلویزیون را عوض کردم تا او سرگرم دیدن روستاها بشود، او منتظر دخترش بود چشم انتظار! می توانستم این را از چشمهایش بخوانم،...
ساعت ملقات که شد، وقتی که دختر و پسرش امدند( هردو پیر بودند) چهره اش گشاده شد، آزاد ورها لبخند میزد، مرا به دخترش اشاره داد و من فقط گفتم کاری نکردم، با خودم می گفتم او برای من امید بود وبس. در اخر پیشانیش را بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم.
آن زن کنار پنجره آن روز مرخص شد، تمام وسایلش را برد حتی گل سرخش را، با شوهرش رفت،نق زنان رفت، ناهار را خورد و رفت، جابش 1 زن 43 ساله امد که بعد از 20 سال صاحب دختری شده بود، کرد بودند،مشکوک به ام اس بود، اما من از قیافه اش فهمیدم که راه سختی در پیش دارد..
وحالا من در خانه ام با 2 کتاب تمام کرده در انشب، و یک دلتنگی ساده و عمیق . دلم عاشقش شده است انگار، دلم برایش تنگ شده، پیرزن را می گویم.